رسانه، مدرسه و دانشگاه، نمی توانند نقش ارزشی خانواده را ایفا نمایند
گفتگوی تلویزیونی استاد ساویز در برنامه سیمای خانواده، با موضوع “مدرسه و رسانه جایگزین آموزش فرهنگ در خانواده نیستند”. (جلسه اول)
استاد ساویز در این گفتگوی کوتاه در برنامه ارزشمند سیمای خانواده (۲۸ آذر ۱۴۰۱) به ریشهیابی آسیبهای خانواده از زاویه ای میپردازند که تا کنون کمتر دیده شده است. تغییر فرهنگ، یکی از مهمترین ریشههای آسیب خانواده است. آیا تغییر فرهنگ برای ما خوب است؟ تغییر فرهنگ چگونه مهمترین نهاد جامعه، یعنی خانواده را مختل کرده است؟
متن گفتگو به شرح ذیل قابل بهرهبرداری است:
متن گفتگوی استاد در برنامه سیمای خانواده (جلسه اول)
قدیمترها این تصور وجود داشت که بین پدر و پدر بزرگ اختلاف و فاصله وجود دارد و نمیتوانند با هم ارتباط برقرار کنند. آن احترام به ترس تبدیل میشود و نمیتوانند با هم ارتباط بگیرد و دنیای آنها دنیای متفاوتی است. الان هرچند احساس میکنیم ما صمیمیت بیشتری با فرزندانمان داریم اما گاهی فکر میکنیم که با آنکه تفاوت سنی کمتری داریم گویا خیلی خیلی متفاوت از همدیگر هستیم. این بحث تفاوت بین نسلها مشکلی است که گاهی خیلی از والدین به آن فکر کنند. و میخواهیم درباره ان صحبت کنیم.
خدمت بینندگان عزیز سلام عرض می کنم و خوشحالم که در خدمت شما هستم
جهان متفاوتی که خانم رضاپور از آن یاد کردند در حوزه روانشناسی چگونه قابل تحلیل است؟
مسئلهای که فرمودند درباره تفاوت نسلی، یک دوره جدید است که در تاریخ بشر به وجود آمده است… در واقع دوره مدرن.
در گذشته ما، خانواده ها به شدت به هم نزدیک بودند. اصولا کنار هم زندگی کردن… اگر از پدربزرگها و مادر بزرگها سوال کنیم (میگویند) خانوادههای گسترده بودند. خالهها داییها پدر بزرگها و مادربزرگها (کنار هم زندگی میکردند و) مجموعهای را تشکیل میدادند. این زندگی آپارتمانی امروز نوعی زندگی جدید است که در واقع به نوعی به بشر تحمیل شده است، حالا نه فقط در کشور ما، بلکه در تمام دنیا اینگونه است.
ولی خانواده وقتی یک خانواده گسترده (است)، نه خانواده هستهای که پدر و مادر هستند و فرزندان، بچهها کسب تجربه میکردند از بزرگترها. روابط عاطفی و ارزشیشان را از طریق محبتهایی که به مثابه یک جمعی از آنها بهره میبردند، جمعی که متعهد بودند. پدربزرگها و مادر بزرگها حامل تمدن و فرهنگ بشری هستند. گذشتگان را وصل می کنند به آیندگان.
حتی در ان جمعیت وقتی کنار هم بودند از بین این ها چند نفر پیدا میشدند که فاصله نزدیکتری داشتند با ان کودک که احساس نزدیکی بیشتر بینشان باشد و در انتقال تجربه و … موثرتر باشند.
بله. دایی و خاله و … بچههایی داشتند که در نتیجه بچهها هم بازیهای مختلف داشتند. در واقع ما یک آموزشگاه گسترده در جامعه بشری داشتیم. خانوادهها پر محبت کنار هم زندگی میکردند و همه با احساس مسئولیت. بنابراین اگر مادر شرایط سختی به هر دلیل داشته یا مشغول کاری بوده است خاله و عمه مهربانی بودند که کودک احساس کمبود نمیکرده است.
اما در دنیای فعلی دیگر ما همدیگر را نمیبینیم و به جای پدربزرگ و مادربزرگها رسانه ها قصه تعریف میکنند برای بچهها. من خودم و خیلی از دوستان وقتی خاطراتشان را میگویند وقتی به منزل پدربزرگ و مادر بزرگ میرفتیم ما دوست داشتیم شب آنجا بمانیم. وقتی پدر و مادر صحبت رفتن میکردند خودمان را به خواب میزدیم و وقتی میشنیدیم که(میگویند) بچهها گناه دارند( و خوابند) بگذارید بمانند. وقتی پدر و مادر میرفتند ما خوشحال بیدار میشدیم.
پدربزرگ و مادربزرگ علاوه بر آن که یک فرهنگ گذشته را به ارمغان میآوردند و به بچهها منتقل میکردند بسیار امن بودند. بچهها احساس میکردند آنها مملو از یک دنیای پر از تجربه هستند. کودکان میفهمند. میفهمند که مادر تازه کار است و پدر جوان و هنوز خیلی چیزها را شاید ندانند. ولی دنیای پدربزرگ را پر از تجربه میداند. بنابراین این رابطه یک رابطه بسیار غنی اجتماعی بوده است.
ما الان با نسلی مواجهیم در مقابل این نسلها و میان نسلها که خانواده همانگونه است که توصیف کردید. اما الان در فضای فکری کودکان امروز پدر بزرگ و مادر بزرگ دیگر آن جایگاه سابق را ندارند چون تیپ فکریشان کاملا متفاوت است . این را چگونه اصلاح کنیم تا به آن یلدا های همیشگی (خانواده گسترده در کنار هم) برسیم؟
من میخواهم عرض کنم آن چیزی که الان اتفاق افتاده است به نفع انسان هست یا به نفعش نیست؟ این مسئله را باید از این زاویه ببینینم. قطعا احساسات عاطفی و عدم خشونت مطلوب ماست. خشونتهای اجتماعی چرا این قدر شکل میگیرد؟ اغلب جوامع را میبینیم که چه قدر خشن شدهاند نسبت به گذشته. به عنوان مثال در دوران کودکی خود بنده حتی افراد کوچه امن بودند. یعنی کسانی بودند که اگر من مسئلهای داشتم میدانستند من فرزند فلان خانواده هستم و با بنده با محبت رفتار میکردند و این که روابط خشن میشود یک دلیل (آن) این است که متاسفانه خانواده نقش اصلیاش کمرنگ شده است.
بنابراین آن چیزی که امروز هست ما زیاد (از آن) خوشحال نیستیم. در واقع از منظر خانواده خوشحال نیستیم که چنین اتفاقی افتاده است . یکی از متفکرین امریکایی (ویلیام گِیردنر) کتابی نوشته تحت عنوان The War Against the Family یا جنگ علیه خانواده. در واقع از دنیای مدرن و لیبرال تعریف میکند که در آن جامعه سرمایهداری اساسا با خانواده در ستیز است و نمیتواند خانواده را با آن معنا و ارزشهایی که در آن تجلی مییابد بپذیرد.
به نظر من ما هر چه قدر به اصالتهای خود برگردیم… این مغایرت ندارد با پیشرفتمان.
شما وقتی فرزند سالم دارید که آن فرزند از عناصر محبت، مهرورزی، احساس مسئولیت نسبت به دیگران و … در جامعه برخوردار باشد. وقتی به مدرسه میرود همکلاسیهای خود را دوست داشته باشد و احساس نکند آنها رقیب او هستند. یک انسان سلامت میتواند در یک محیطی که هست به دیگران سلامتی را سرایت دهد، برعکس، یک انسان بیمار، بیماری را توسعه میدهد (پس ما نیازمند سالمسازی محیط متناسب با اصالتهایمان هستیم)
وقتی درباره کودک صحبت میکنیم از دوران قبل از رحمی صحبت میکنیم تا دوران رحمی و دوران تولد. دورههایی که میگذراند و سلامت مادر این جا بسیار بسیار مهم است. و ما به این بسیار اهمیت میدهیم که مادر سلامت باشد. در آن خانواده گسترده همه مراقب این بانو بودند که داشت فرزندی را به دنیا میآورد. این را مقایسه کنید با امروز که این بانو باید تمام وظایف و کارهای خود را خودش انجام دهد و این افرادی که باید با محبت کنار او باشند نیستند و حتی مشاغلی هم دارد….
برای خانمی که مجبور است هم کار کند و هم خانه را اداره کند و هم به مسائل عاطفی خانواده رسیدگی کند به نظرم زن امروز دچار مشکل خیلی بیشتری است نسبت به زن گذشته و این تاثیر گذاشته (است). بالاخره قدری دچار ناکارآمدی میشود این خانم و نمیتواند همه اینها را با هم پیش ببرد.
از آن طرف قدری خوی استقلال طلبانه فرزندان بیشتر شده است. بدلیل تجویز رسانهها که به آن ها میگوید شما بزرگ شدید و خودتان تصمیم بگیرید در حالی که قبلا این برای ما اینها نبوده است. ما میدانستیم حالا حالاها باید با والدین حشر و نشر داشته باشیم (و ارتباط محبت آمیز، یاریرسان بیشتری با آنها داشتیم و بیشتر هم مشورت میگرفتیم).
پس قدری از این شکاف بر میگردد به روند اجتماعی شدن بچهها که قبلا حتی از قبل از تولد آغاز میشد ولی الان ما بعد از از 5-6 سال که از رشد بچه میگذرد تازه به این فکر میافتیم که او حرف مرا متوجه نمیشود یا من نمیفهمم که او چه چیزی را میخواهد به من بفهماند. قدری دیر متوجه میشویم که باید وارد صمیمیت با بچهها و مراحل تربیتی و رشد آن ها و دنیای بچهها شویم. آیا همین است؟
بله درست است. ببینید، در همین دنیای امروز ما نمیگوییم که رجعت کنیم به گذشته. دنیای ما امروز است… اما میتوانیم دنیای امروز را طور دلنواز برای خودمان درست کنیم که هم خانواده را داشته باشیم و هم از ثمرات دنیای امروز بهرهمند شویم. اولین چیز آن است که به خانواده اهمیت دهیم. اگر اهمیت خانواده در حد هتلی باشد که تنها سرویس میدهد و خانم هم نقش سرویس دهنده را ایفا میکند، وقتی به خانه میرسم غذا آماده کرده باشد (در حالی که ممکن است با هم از کار به منزل رسیده باشیم)… این سبک زندگی آشفته است. باید ارزشهای درون خانواده را بپذیریم. این زحمتهایی که الان میکشیم ثمرات آینده آن بسیار زیاد است. همه دوست داریم که بچهها در آینده علاوه بر سلامت روان و پیشرفتهایی که داشتند از نظر عاطفی و احساسات انسانی هم غنی باشند. هیچ کدام دوست ندارند که این ها خشن باشند و در اجتماع نقش خشونت آمیز داشته باشند. کجا این ها نقش میگیرد؟ در مدرسه؟ قطعا نه… نه فقط مدارس خودمان… بنده چون در کشورهای دیگر هم زندگی کردم(میگویم) در هیچ جای دنیا نمیتوانند مدارس چنین نقشی را ایفا کنند. در دانشگاه هم ما چیزی به بچهها یاد نمیدهیم به غیر از یکسری مباحث ریاضی و فیزیک و… و در رشتههای مختلف یکسری مهارت میآموزند. آنچه ما باید یاد بگیریم همان چیزهایی است که از کودکی باید بیاموزیم و بعدها بتوانیم با والدینمان ارتباط داشته باشیم. اساس رابطه جامع شرقی این نیست که از خانواده جدا شویم. من تا زمانی که مرحوم مادرم بود، بچه او بودم.
در جامعه اسلامی این فراتر هم می رود….
کاملا درست است. به عنوان مثال وقتی من با مسئولیتهای اجتماعی وقتی خدمت مادر میرسیدم فرزند او بودم. او مرا نصیحت میکرد و من هم با علاقه گوش میکردم. ممکن است برخی مواردی هم که ایشان میفرمودند برای من جنبه تکراری داشت. ولی همین قدر که با علاقه گوش میکردم ایشان احساس میکرد هنوز چه قدر اثرگذار است.
یک از دلایل مشکلات که در خانواده شرقی به آن مبتلا شدیم (البته در خانواده غربی هم همین طور است، نمیخواهم غرب و شرق را جدا کنم) تغییر در سبک زندگی است. اما در واقع ما دچار نوعی از تفکر اقتصادی شدیم در دنیا… وگرنه غربیها هم مثل شرقی ها احساسات انسانی شان تفاوتی ندارد… سبک زندگیها هست که اثر میگذارد در این میدانها… من معتقدم که ما باید سبک زندگیمان را بیاوریم سبک زندگی آرام و خانواده محور قرار دهیم و با خانواده بیشتر رفیق شویم.
سنن و رسومات ما پایه انسانی دارند… اینها دلهایمان را به هم نزدیک میکند و نباید اینها را از دست بدهیم. به هر صورت اگر امروز دو مرتبه نگاه جدیدی به خانواده بیاندازیم این هم باعث خوشبختی خودمان خواهد شد و هم جامعه بهتری خواهیم داشت.