چند روزی فارغ از تدریس در حال آموختن…
این مقاله مختصر، مروری بر تجارب و مشاهدات معنوی سفر استاد در کاروان هماندیشی اساتید کشور در سال ۱۳۸۹ است که با بیانی گیرا و لطیف به شرح حال و هوای این سفر میپردازد، و نشان میدهد که چگونه همین سفر کوتاه، میتواند همبستگی کمنظیری را در دلهای همسفران سرزمین وحی برقرار سازد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نگارنده: احمد ساویز
در کشاکش کارهای روزمره، جلسات توجیهی و حضور دوستان در جلسات دانشکده علوم اجتماعی نوید این را میداد که سفر ما با همه اشتغالات ذهنیمان دارد به وقوع میپیوندد. سعی میکردیم توجه خودمان را از مسائل عادی روزمره به سفری متفاوت از همه سفرهایی که تا کنون انجام داده بودیم جلب کنیم. با مطالبی که روحانی محترم کاروان و مسئول کاروان بیان میکردند آرام آرام باورمان میشد که دعوت شدهایم… سفر ما با قدری تأخیر مواجه شد، اما میدانستیم که عازم هستیم. تا وقتی که چرخهای هواپیما در مدینه به زمین نشست، و مطمئن شدیم که سفری که منتظرش بودیم به وقع پیوسته است.
حالا واقعاً در مدینه بودیم، شهر پیامبر. همان شهری که آغوش خود را در سختترین ایّام به روی رسول خدا گشود و این خاک مقدم آن سفیر حقیقت را لبیک گفت. خاطرات کودکی من مرور میشد، آن داستانها که از کودکی تا به این روز بارها شنیده بودیم؛ خانه پیامبر(ص)، علی (ع)، فاطمه (س)، فداکاریها، پایمردیها، جلوههای ایمان، بدر، احد، خیبر، و اولین مسجد، که از تنه درختان خرما بود. حالا از نزدیک میخواستیم آن فضا را لمس کنیم و بفهمیم. اینجا، در همین خاک ساده، شکوه لطیفترین نگاهها به انسان و جهان و سرآغاز دوران علم و اندیشه متعالی برای بشر رقم خورده است و با ایثارگریهای پیامبر و یاران صدیق او حفظ شده است.
محل استقرار ما خوشبختانه روبهروی مسجدالنبی بود و قدری به سمت چپ، منظره بقیع نمایان بود؛ زمینی بدون هیچ بنایی و با دیواری بلند دور تا دور او، با همه اسراری که در درون خود پنهان کرده بود، و چنانچه روزی این زمین مقدس زبان بازکند و اخبار خود را بازگو نماید چه چیزها خواهد گفت…
اکنون حس میکردیم در چند قدمی اتصال به مطلوب خود هستیم. میدانستیم که گمشده ما همین جاهاست. ما در مدینه، اول به دنبال رسول خدا میگشتیم. از همان لحظات اولیه که به هتل رسیدیم، به سوی مسجد پیامبر شتافتیم. دل طاقت نمیآورد. با ورودمان به مسجدالنبی، من بین آن چه در ذهن داشتم و آن ساختمان مجلل در حال درگیری با خودم بودم، به دنبال آن خانهها و نشانههای آن زمان بودم و میخواستم نگاهم به ورای خودنمایی این معماری دوران جدید نفوذ کند. میگفتند همه شهر مدینه از قدمهای مهربان او بهرهمند بوده. نگاه ایشان حتی به سنگ و چوب هم از روی رحمت بود، روزی که از کنار کوه احد میگذشتند فرموده بودند: “کوهی که ما را دوست دارد و ما هم آن را دوست داریم.” با خود فکر کردم بدون شک هر بنایی هم در اینجا ساخته میشد به واسطه حضور معنوی پیامبر اکرم عزت مییافت.
دوست و هماتاقی من، مانند من بدون خانواده به این سفر آمده بود. با هم میکوشیدیم تا تمام نمازها را در مسجد النبی حضور یابیم. صبحها پیش از اذان برمیخاستیم و عازم میشدیم. در مقابل باد گرم بیرون، درون مسجدالنبی هوای خنک و مطبوعی داشت. همه سعی میکردیم نمازمان را نزدیک گنبد سبز بخوانیم، ترجیحاً طوری که آرامگاه پیامبر در مسیر نگاهمان باشد. توفیق دست داد که در نزدیکی محل خانه حضرت فاطمه (س) نیز نماز بخوانیم، که حال و هوای خاصی داشت. دوستان را در مسجدالنبی میدیدیم که هر یک جایی را پیدا کرده و نشسته و به نماز و تلاوت قرآن مشغول بودند. آرام آرام همسفران خود را بیشتر میشناختیم. جلساتی که عصرها در سالنی پایین هتل برای تشریح احکام برقرار بود فرصت آشنایی دوستان هم اندیشی را با یکدیگر تکمیل نمود؛ دوستانی که اکثراً بی تکلّف بودند.
در مدینه حس کنجکاوی و پرسشگری دائماَ مرا مشغول میداشت، حالی از اضطراب و آرامش، که در حالت عادی یکجا جمع نمیشوند. روز آخر در همان طبقه همکف هتل، یک مداح اهل بیت به نوحه خوانی پرداخت. انگار تمام آنچه دیده بودیم در مسجدالنبی و بقیع و جاهای دیگر، و احساس غریب بودن حقیقت، که بیش از هر چیز دل را میشکست، اکنون فرصت بروز مییافت. شاید تا کنون این حد رها و بیتکلف نگریسته بودم. دوستان من هم در کنار من همین طور بودند، و صدای ما در هم میپیچید …
آخرین روز حضور ما در مدینه فرارسید و دل کندن از مدینه سخت بود. مدینه را به مقصد مکه با لباس احرام ترک میکردیم. دیگر همه چهرهها آشنا بود. در فاصله کمی ازشهر مدینه به مسجد شجره رسیدیم و در آنجا محرم شدیم و نماز به جای آوردیم. لبیکها از همانجا آغاز شد و کاروان ما دوباره به راه افتاد. اتوبوس مدینه به مکه مسیر خود را به سرعت طی میکرد. به ما گفتند که مسیر این جاده تقریباً منطبق بر همان مسیری است که پیامبر اکرم برای هجرت به مدینه طی کرده بودند. ایشان چند روز در راه بودهاند. ما اکنون مسیری نزدیک به آن راه را در خلاف جهت میپیمودیم، و بر روی جاده آسفالته در چند ساعت به مکه میرسیدیم. میاندیشیدم به سختیهایی که رسول الله متحمل شدند.
روز قبل از سفر به مکه، دچار سرماخوردگی شدیدی شده بودم. شبهنگام که کاروان هماندیشی به مکه رسید، برخی از دوستان پیشنهاد کردند که پس از استراحت و رفع خستگی، فردا صبح به طواف برویم. اما ما با برخی دوستان دیگر، هم به دلیل اشتیاق و هم خنکتر بودن شب، تصمیم گرفتیم بلافاصله اعمال را آغاز کنیم. گویا تب داشتم، و پاهایم به سختی حرکت میکرد، اما مطمئن بودم خداوندی که مرا از راههای دور به این جا دعوت کرده، مرا رها نمیکند. به عنایات او متصل بودم. به لطف خداوند، دوستانی که پیشاپیش حرکت میکردند مایه راهیابی ما بودند و حضورشان کمک میکرد که راه را ادامه دهیم، و به این ترتیب طواف و سعی صفا و مروه و سایر اعمال به خوبی انجام شد…
معاون کاروان حاج آقا وکیلی دائماً به من محبت میکرد و رسیدگیهای او فشار بیماری را کم میکرد. هم او سحرها همه را صدا میکرد، و هنوز طنین صدای با محبت ایشان که در راهروها میپیچید، در ذهن ما هست. در مکه جلسات هماندیشی با موضوعات مختلف هر روز در طبقه ما برگزار میشد. روحانی محترم کاروان جلسات را سر وقت آغاز میکرد، هر روز موضوع جدیدی بحث میشد و پیوند افکار پیوند دلها را به دنبال داشت. اختلاف سلیقهها منجر به هیچ رنجش و کدورتی نمیشد. علاقه و الفت بین ما روز به روز بیشتر میشد و هم را بیشتر درک میکردیم.
در مکه به محل ولادت نبی اکرم و به دیدن غار حرا رفتیم، از شعب ابیطالب، یادآور ایستادگی و فداکاری در راه نشر پیام الهی، و از محل صلح حدیبیّه دیدن کردیم، و موزه شهر مکّه و محلّ شهدای فخ را مورد بازدید قرار دادیم.
سفر ما، سفری بسیار متفاوت از هر سفری، در حال پایان گرفتن بود. در این چند روزی که فارغ از تدریس و مشغول آموختن بودیم، تنها چند صفحه اول این دفتر تازه مفتوح را مرور کرده بودیم و اکنون باید آن را مفتوح میگذاشتیم و برمیگشتیم و به تفکر در آنچه آموخته بودیم قناعت میکردیم. گویی مدتها در این دنیای متفاوت زندگی کرده بودیم و بین قلبهای ما الفت و محبت زیادی برقرار شده بود. وقتی در هواپیما با دوستان جدید خود در حال برگشت بودیم، این نوید زمزمه میشد که بعد از ماه مبارک هم را مجدداً ملاقات میکنیم.
حالا دیگر ما چقدر احساس صمیمیت میکردیم، و منتظر روزی بودیم، که دوباره هم را ببینیم. معنای آیات سوره قریش را حالا بیشتر حس میکنیم؛ که برای الفت قلبهای مردمان، باید همگی پروردگار این خانه را بپرستند…